به گزارش امروله ،به نقل ازخبرگزاری فارس - مهدی امیری پور: پدر و مادرش هر دو نظامی بودند، یکی درجه دار و دیگری بهیار بیمارستان ارتش، همین دلیلی شد تا روزهای نخست جنگ، خانوادهاش برای خدمت به مردم روانه مریوان شوند، شهری که قصههای آن با روزهای خونینی که کومله و گروهکهای منافقین رقم زده بودند گره خورده و روزهای سختی بر مردم آن میگذشت. امیر مسعود، در آن روزهای آتش و خون ، تنها ۷ سال بیشتر نداشت و سرنوشت طوری رقم خود که باخانوادهبه مریوان برود. قصه جنگ را خوب به خاطر دارد و خاطرات بسیاری از آن روزهای پردرد و رنج به یاد دارد.
لابه لای صحبتهایش حماسه آفرینی و خدمت پزشکان و پرستاران از همه پررنگتر است و شاید دیدن همین صحنههای نوع دوستی و یاری رساندن به مردم بی دفاع باعث شد تصمیم بگیرد پرستار شود تا در این روزهای سختی که مردم با بیماری منحوسکرونادست و پنجه نرم میکنند کنار آنها باشد. روز پرستار بهانهای شد تا روایتهای او از روزهای جنگ و کرونا بنشینیم، روایتهایی از جنگ تحمیلی تا پرستار شدن و خدمت به بیماران کرونایی در بیمارستانها.
*پرستاری که جنگ مریوان او را پرستار کرد
«امیرمسعود یاراحمدی» پرستاری است که به رغم وجود بیماری آسم و مشکلات تنفسی تا پای جان در میان بیماران مبتلا به کرونا مانده است، متولد ۱۳۵۵ و زاده تهران است. کودکی و نوجوانیاش را در شهر مریوان گذراند و در منطقه جنگی روزهای نوجوانی خود را سپری کرد. مادرش کارمند بهیاری نیروی هوایی بود و پدرش هم درجه دار ارتش بود.
میگوید، امیر مسعود نام دارد اما دوستان و همکارانش، او را «مسعود» صدا می زنند و آخرین صدایی که از قدیمیترین دوستش شنیده است، صدای مسعود گفتن «شهید مدافع سلامت مسلم سهیلی فر» بوده، شهیدی که نفسهای پایانیاش را در کنار رفیقش کشید و آسمانی شد. خانواده یار احمدی در سال ۱۳۶۰ در اوج جنگ، بمباران و درگیریهای کومله و منافقان، در قلب کردستان یعنی مریوان زندگی میکردند، به تعبیر آنها،کًردها بسیار خونگرم و غریب نواز بودند اما وضعیت زندگی در آنجا خون و بمباران بود.
«مسعود» از سال سوم دبستان تا دوم راهنمایی را در شهر مریوان گذارند، آن طور که میگوید فضای شهر چنان جنگی بود که نمی دانستند چه زمانی درس می خوانند و چه زمانی هم تعطیل هستند! در میان صحبتهایش خاطره بمباران مریوان را به یاد می آورد، روزی که صدام، مردم مریوان را غافلگیر و شهر را به خاک و خون کشید. صحنه دلخراش به خاک افتادن زنان و کودکان با تنهایزخمیکه زیر بمباران بعثیها به شهادت رسیده بودند چنان در خاطرش مانده که گویی همین دیروز این حادثه رخ داده است.
آن طور که پرستار قصه ما روایت میکند، مردم دو روز را بیرون از شهر و حاشیه مریوان سر کردند اما هیچ خبری نشد، روز سوم زمانی که پدر مسعود درحال مؤاخذه او درباره نرفتن به مدرسه بودند یک لحظه آسمان مریوان تیره و تار شد و جنگندههای عراقی تمام شهر را زیر و رو کرد. وقتی میخواهند به پناهگاه بروند خانههای اطراف را میبینند که دیگر هیچ اثری از آنها باقی نمانده است و تنها زیر پله ای که مسعود و خانواده اش پناه گرفته بودند در امان مانده بود.
زمانی که وارد خیابان می شود اجساد شهدایی که کف خیابان بوده را می بیند، به روایت او ۱۵ شهیدکودکو کم سن و سالم در خیابان بود. وقتی قصد رفتن به پناهگاه را دارد می گویند که پناهگاه روبروی بازار مریوان را بعثیها موشک باران کرده اند، این بار دیگر مجبور می شوند به همراه خانواده که از شهر خارج شوند و برف و بوران اطراف مریوان را تحمل کنند.
* فداکاری پرستاران در مریوان را یادم هست
سال ۱۳۷۱ و پس از اتمام جنگ مسعود به همراه پدر و مادر و دو برادر و خواهرش از مریوان به تهران می آید و با اتمام دوره دبیرستان حالا او در قامت ارتشی ظاهر میشود، در آنجا دیپلم را اخذ میکند و در مرکز آموزش بهیاری ارتش مشغول به کار می شود. انگیزهاش از حضور در ارتش را با ذکر خاطره ای از جنگ روایت میکند، «روزی که دچار کسالت شدم و در همانبحبوحهایام جنگ پرستاران به رغم آنکه مجروحان جنگی زیادی را آورده بودند اما هیچ گاه به درمان من بی توجه نبودند. آن ایثار و فداکاری پرستاران درخط مقدمسلامت را دیدم و به این حرفه مقدس علاقهمند شدم.»
پس از آنکه در ارتش استخدام شد، در بخشهای مختلف درمان فعالیت داشت، اما بر حسب علاقه به شهدا و ایثارگران، ۴ سال را در بخش اعصاب و روان جانبازان بیمارستان شهید غیاثی فعالیت کرد. او در ایام حضور در ارتش با پرستاری آشنا می شود که بعدها به شهادت می رسد، شهید «مسلم سهیلی فر» شهیدی که یار و همراه مسعود در روزهای دشوار کرونا بود.
* شهید سهیلی فر نگذاشتآمبولانساو را ببرد
«خانه شهید روبروی خانه ماست، ۱۷ سال سابقه دوستی و رفاقت داشتیم و فرزندان ما هم بازی هستند، ساعات پایانی شهادت مسلم را در کنارش بودم.» دلتنگیاش برای مسلم بغضش را میشکند و میگوید «مسلم یار و رفیق دیرینه من بود، همسایه و همکار ما بود، شب را با هم صبح میکردیم و روزها نیز میهمان خانههای همدیگر بودیم اما کرونا امانش نداد و به شهادت رسید.
شهید مدافع سلامت مسلم سهیلیفر
آن وقتی که شهید سهیلیفر نفسهای آخر را میکشید مسعود بر بالین وی حاضر بوده، مسعود میگوید «آن روز بد، شهید به من گفت نفسش بالا نمی آید، اکسیژن برایش وصل کردیم تا بتوانیم او را به بیمارستان تخصصی اعزام کنیم. اما در این حین چهار دانشجوی مبتلا به کرونا نیز داشتیم که شهید گفت آنها را اعزام کنید من را هم بعد از آنها با آمبولانس اعزام کنید. نفس های آخرش را می کشید، درگیر کرونا باشی، آمبولانس باشد و بگویید این دانشجویان را بفرستید، بسیار سخت است چنین باشی. پس از اعزام آن دانشجویان، رفیق دیرینم را به بیمارستان هاجر اعزام کردیم و درآنجا حالشان بد شد، پس از آن بود که به بیمارستان خانواده او را اعزام کردیم و آنجا دیگر آخرین نفس هایش را کشیدو پروانه وار به دیدار معبودش شتافت.»
*تا پیش از اینها پرستاران را نمیشناختند
مسعود، از شباهت کرونا و جنگ تحمیلی میگوید هر دو جنگ هستند، در جنگ تحمیلی ما با یک بیگانه می جنگیم، سلاح، نفر، اسلحه و تجهیزات او را می بینیم، دفاع میکنیم و سنگر میگیریم، اما کرونا دشمنی است که معلوم نیست، سنگر نداری و تنها شباهت آن با جنگ در فداکاری و ایثار و رشادت است، چه زمانی که می دیدیم نوجوانانی که اسلحه به دست می گرفتند و به عنوان عملیات می آمد و شهید میشدند، چه آنجا که پرستاران در مصاف با کرونا در بیمارستانها جان می دهند. هر دو یک قصه را روایت می کنند، ایثار و فداکاری...
تا پیش از کرونا هیچ کسیکادردرمان را نمی شناخت، اما کرونا که آمد به همه فهماند که یک سری ها هستند که جانشان را در برابر بیماری می دهند. اینجا کرونا به ما فهماند که پرستاران هم جان میدهند و تا پیش از اینها فکر میکردند که باید تنها پرستاران به مردم توجه کنند اما امروز فهمیدیم که این پرستاران هم نیازمند توجه هستند.»
از ابتدای ورود کرونا به کشور جزو پرستارانی بود که در خط مقدم مبارزه با این ویروس قرار گرفت، تلاش زیادی برای نجات جان بیماران نیازمند انجام داد، تمایل زیادی برای روایت روزهایی گذشته و اقداماتی که انجام داده ندارد اما با اصرار ما چند کلمهای از آن روزها را اینگونه روایت میکند «متاسفانه من و خانوادهام درگیر این بیماری منحوس شدیم و آنجا بود که بیشتر درک کردیم که بیماران و خانوادههایشان چه رنجی میکشند.
متاسفانه هنوز هم برخی بیماران درگیر هزینههای درمان هستند و نگرانی بیماری بر ترس آنها میافزاید. شاید دیدن همین لحظهها بود که این توان را به ما داد که هنوز پای عهد خودمان بمانیم این بود، آن روزها شرایط سختی برای من و خانواده و همکاران ایثارگر و پرتلاشم بود.
وقتی متعهد به انجام وظیفه هستی دیگه واقعا ترس مفهومی ندارد، این شرایط بارها و بارها در حوادث مختلف، مانند جنگ، سیل ، زلزله ، آتش سوزی پیش آمده و همواره افراد وظیفه شناس و فداکاری جان خود را کف دست گرفتهاند و در معرکه حاضر شدهاند...»