بیست دقیقه می شد که داشت با بهاره حرف می زد. گوشی رو دوباره برداشت و این بار شماره مهسارو گرفت. مهسا تا گوشی رو برداشت، گفت: باز هم که تویی ملیکا! کاری داشتی؟
ملیکا گوشه لبش رو گاز گرفت.
- نه، همین جوری زنگ زدم. گفتم، ببینم چه کار می کنی.
- می خواستی از نیم ساعت پیش تا حالا چه اتفاقی افتاده باشه؟ خب معلومه!دارم درس می خونم.
- خب! پس من مزاحمت نمی شم.
ملیکا گوشی رو گذاشت. از خودش بدش اومد. دوساعت گذشته بود و این پنجمین تماسی بود که با دوستاش گرفته بود. حتی یک خط هم از درس فردا رو مرور نکرده بود.دوست داشت به جای اینکه دائم پای تلفن باشه، کسی کنارش بود که باهاش حرف بزنه. خودش هم می دونست که دوستاش حرفی برای زدن ندارند وتنها به حرفاش گوش می دن. پیش خودش گفت: از فردا دیگه هی به این و اون زنگ نمی زنم.
توی همین فکرا بود که تلفن همراهش به صدا دراومد؛ براش یه پیام اومده بود. گوشی رو برداشت. نوشته بود:«می دونستی که دلم دیوونته؟»
شماره براش آشنا نبود. شاید یکی از دوستاش بود که داشت سربه سرش می ذاشت. بدجوری وسوسه شده بود. خیلی دوست داشت بدونه چه کسیاین پیام رو براش فرستاده، ولی می ترسید که سرکارش گذاشته باشند. بالاخره شماره رو گرفت. صدای موسیقی ملایمی از گوشی پخش شد.
- بله، بفرمائید!
پسرجوونی گوشی رو برداشته بود. دل ملیکا یهو ریخت، بلافاصله گوشی رو قطع کرد. چندلحظه بعد گوشی زنگ خورد، خودش بود. ملیکا آب دهنش رو قورت داد، گوشی رو برداشت و دکمه قرمز رو نشون داد. اون دوست نداشت مثل بعضی از دوستاش خودش رو گرفتار کنه.
ملیکا گوشه لبش رو گاز گرفت.
- نه، همین جوری زنگ زدم. گفتم، ببینم چه کار می کنی.
- می خواستی از نیم ساعت پیش تا حالا چه اتفاقی افتاده باشه؟ خب معلومه!دارم درس می خونم.
- خب! پس من مزاحمت نمی شم.
ملیکا گوشی رو گذاشت. از خودش بدش اومد. دوساعت گذشته بود و این پنجمین تماسی بود که با دوستاش گرفته بود. حتی یک خط هم از درس فردا رو مرور نکرده بود.دوست داشت به جای اینکه دائم پای تلفن باشه، کسی کنارش بود که باهاش حرف بزنه. خودش هم می دونست که دوستاش حرفی برای زدن ندارند وتنها به حرفاش گوش می دن. پیش خودش گفت: از فردا دیگه هی به این و اون زنگ نمی زنم.
توی همین فکرا بود که تلفن همراهش به صدا دراومد؛ براش یه پیام اومده بود. گوشی رو برداشت. نوشته بود:«می دونستی که دلم دیوونته؟»
شماره براش آشنا نبود. شاید یکی از دوستاش بود که داشت سربه سرش می ذاشت. بدجوری وسوسه شده بود. خیلی دوست داشت بدونه چه کسیاین پیام رو براش فرستاده، ولی می ترسید که سرکارش گذاشته باشند. بالاخره شماره رو گرفت. صدای موسیقی ملایمی از گوشی پخش شد.
- بله، بفرمائید!
پسرجوونی گوشی رو برداشته بود. دل ملیکا یهو ریخت، بلافاصله گوشی رو قطع کرد. چندلحظه بعد گوشی زنگ خورد، خودش بود. ملیکا آب دهنش رو قورت داد، گوشی رو برداشت و دکمه قرمز رو نشون داد. اون دوست نداشت مثل بعضی از دوستاش خودش رو گرفتار کنه.
توی دنیای دختران، صداقت و محبت بیش تره. دختران دوست دارند، توی رفاقت های خودشون، ویتامین محبت دریافت بکنند. گاهی کمبود این ویتامین توی داروخانه های مجاز باعث میشه، بهبازار سیاهروی بیارند؛ این اولین قدم برای از دست دادن اندوخته هاشونه. در ضمن هیچ تضمینی هم وجود نداره که ویتامین سالم به بدنشون برسه.
تردید، رهاشون نمی کنه؛ از یک سو نیاز و از سوی دیگه، آشفتگی بازار می ترسوندشون. آدم های این بازار نگران کننده اند؛ گویا همه قصد فریب دارند و می خوان با شگردهای مختلف، سرمایه رو از دستشون دربیارند. پس چه بهتره که برگردند و منتظر بمونند، تا داروخانه ای مجاز و مطمئن باز بشه و اون ها جنسشون رو از جای مناسب تهیه بکنند؛ پیش از اینکه دیر بشه و خودشون رو سرزنش کنند.