پایگاه خبری تحلیلی امروله16:02 - 1394/03/07
یک روز پای درد دل راننده تاکسی و مسافرانش؛

مردمی که از گرانی می نالند و دولتی که نباید بی گدار به آب بزند!

بی گدار به آب نزدن دولت، معضل ازدواج جوانان، بیکاری، سیاست، اقتصاد آشفته کشور، بی پولی و طلاق همه مشکلاتی بود که در عرض نیم ساعت مسافران تاکسی و راننده به آن پرداختند و آخر سر تنها با کشیدن آهی این بحث ها تمام شد.

به گزارشامروله،  به نقل ازآناج، خسته از کار روزانه وقتی از بی آر تی پیاده می شوم، مجبورم برای رسیدن به منزل سوار تاکسی شوم، مثل همیشه باید نصف درآمد را خرج کرایه تاکسی و اتوبوس و غیره بکنم..

چند خودروی تاکسی کنار هم قرار گرفته اند و هر کدام از راننده ها اسم مسیری را که قرار است مسافر ببرند با صدای بلند فریاد می زنند، البته باید گفت که تعداد خودروهای شخصی که برای مسافر کشی مستقر شده اند بیشتر از تاکسی هاست!

ناگفته نماند بعضی از این راننده های خودرو شخصی دیگر حرفه ای شده اند و جلوی چشم راننده تاکسی ها مسافر را می قاپند!

بلاخره سوار تاکسی می شوم بعد از ده دقیقه صبر برای اینکه مسافران تاکسی تکمیل شود، تاکسی راه می افتد.

در ابتدای راه کسی سخن نمی گوید، راننده نیز سکوت کرده است تا اینکه مسافری که در قسمت جلوی تاکسی نشسته است، از جیبش قرآن کوچکی در می آورد، به طرف راننده تاکسی دراز می کند و می گوید: آقای راننده می خواهم که قسم بخوری و بگویی که روزانه چقدر درآمد داری؟

 

راننده تاکسی نخست تعجب می کند و سپس عصبانی شده و ادامه می دهد: آقا نیازی به قسم خوردن نیست، درآمدم را می خواهی چه کار می گویم دیگر!

 

مرد جوان لحنش را آرام تر می کند و می گوید: می خواهم بدانم اگر درآمد شما خوب باشد من هم شروع به این کار بکنم، دیگر از بیکاری کارد به استخوانم رسیده است..ناسلامتی مدرک فوق لیسانس دارم.

 

با جرقه مکالمه مرد جوان و راننده تاکسی، سایر مسافران نیز شروع به گفتگو می کنند...

 

پیرزنی که در قسمت عقب تاکسی نشسته است، می گوید آخرالزمان شده است و فکر کنم تنها امام زمان (عج) می تواند ما را از این بدبختی ها نجات دهد، دلمان خوش بود که می توانیم یک نان و پنیری هر روز بخوریم، آن را هم می خواهند از دستمان بگیرند، کسی نیست بگوید دیگر چرا قیمت نان را آزاد می کنید؟!

 

من که سراپا گوش شده بودم با صحبت آخرالزمانی پیرزن به فکر فرو می روم که با صدای خش دار راننده به خود می آیم: "آقایان مثلا به فکر ازدواج جوانان هستند، روز به روز جوانانمان پیر می شوند بدون اینکه ازدواج کنند، باید بگوییم که شمایی که وضع اقتصاد کشور را هر روز بدتر می کنید چه انتظاری دارید جوان بدبخت بیاید با این گرانی ازدواج کند، نه مسکنی است و نه شغلی، تازه خرج و مخارج هم هر روز بیشتر می شود... با این وضعیت که نمی شود که زندگی کرد."

 

یکی از مسافران که مرد مسنی است، می گوید: آقا مگر کسانی که ازدواج کردند چه گلی به سرشان زدند، اکثرشان هم به خاطر گرانی و وضعیت بد بازار در شرف طلاق هستند یا طلاق گرفته اند، حالا دولت هم هزینه های اضافی متحمل می شود تا از فرزندان طلاق حمایت کند!

 

مرد جوان وسط مکالمات راننده و مسافران وارد می شود و می گوید: حالا آقایان اعلام می کنند که در سیاست خارجه و مذاکرات هسته ای موفق بودند، آقا کدام موفقیتی، هنوز که گرانی پا بر جاست و هر روز هم بدتر می شود!

 

راننده تاکسی ادامه می دهد: حالا از همه بدتر قیمت بنزین نیز آزاد شده است، حالا به بهانه آن، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد گران می شود...

 

با شنیدن حرف راننده تاکسی یاد نان فروشی می افتم که هر روز نان روغنی از او به قیمت 700 تومان می گرفتم اما الان دو روز است که انگار با شنیدن زمزمه های افزایش قیمت بنزین، قیمت نان روغنی را به یک هزار تومان افزایش داده است.

 

پیرزن می گوید: مسوول این بی نظمی ها کیست، شب می خوابیم و صبح بیدار می شویم قیمت ها تغییر می کند و گران تر می شود..

مرد جوان لبخندزنان می گوید: بله مادر جان، الان قیمت ها با سرعت نور تغییر می کنند!

نوبت به مشکلات جوانان می رسد، مرد مسن می گوید: همه بچه هایم با اینکه تحصیلات عالی دارند، بعد از چند سال درس خواندن هنوز خانه نشین شده اند..یکی از بچه هایم که افسردگی گرفته است.

راننده تاکسی در حالی که پکی به سیگار خود می زند می گوید: این بیکاری جوانان و نبود تفریح سالم در نهایت راهی می شود برای به دام افتادن جوانان در اعتیاد است، عوض اینکه دولت هزینه ای برای اشتغال جوانان تخصیص دهد، تا جوانان دچار اعتیاد نشوند، برای اعتیاد هزینه می کند، بهتر است مشکل را ریشه کن کنیم و قبل از به وجودآمدن مشکل، پیشگیری کنیم.

دختر جوانی که تاکنون سکوت کرده بود، در حالی که نگاهش به بیرون است می گوید: این همه می گفتند فساد در جامعه رواج یافته است، یکی نیست بگوید، فساد اقتصادی آمارش بیشتر از فساد اخلاقی شده است.

و پس از سکوت چند دقیقه ای بحث، سیاسی می شود.

راننده تاکسی می گوید: دلمان خوش بود که مشتی به دهان این آمریکا می زنیم و تیم مذاکره کننده در مقابل این غربی ها کوتاه نمی آید، اما حالا می بینید که آقایان انتظار دارند که به راحتی وارد کشورمان شوند و از پایگاه های نظامی بازرسی کنند و حتی دانشمندان هسته ای ما را بازجویی تا در فرصت مناسب آنها را نیز ترور کنند، آقایان تیم مذاکره کننده باید بگوییم که نباید عزت این ملت را نادیده بگیرید و خطوط قرمز این کشور را پایمال کنید، چرا که این ملت خون دل خوردند و در زمان جنگ از جان مایه گذاشتند تا ایران همیشه سربلند باشد.

مرد جوان در حالی که سری به تایید حرف های راننده تکان می دهد می گوید: امیدوارم دولت بی گدار به آب نزند و این اجازه را به غربی های دروغ گو و عهد شکن ندهد.

نزدیک است به مقصد برسیم، نوبت به بحث هایی در خصوص سفر رییس جمهور می رسد، مرد مسن می گوید: ما آذربایجانی ها که سر ایران تلقی می شویم، به استقبال از روحانی، رییس جمهور شتافتیم و امیدواریم که دیگر امید این ملت را تبدیل به نا امیدی نکنند، افسوس که نتوانستم وی را از نزدیک ببینم و بگویم آقای روحانی، این ملت به عهدش وفا کرده است حالا نوبت شماست که به عهدتان عمل کنید و شعار ندهید!

در حالی پایم را از ماشین به زمین می گذارم که هنوز بحث بین راننده و مسافران پابرجاست... در طول مسیری که باید پیاده برای رسیدن به خانه گز کنم به تمامی حرف های داخل ماشین فکر می کنم، فکر می کنم این جماعت از پیر و جوان گرفته، از همانی که در به ثمر رسیدن این انقلاب نقش داشته تا همان دختر و پسر جوانی که حاصل همین انقلابند، چقدر دغدغه دارند؛ به این فکر می کنم که چقدر مردم ما همه چیز را زیر ذره بین گرفته اند، چقدر مشتاق شنیدن خبرهای خوش هستند، چقدر زندگی شان تحت تاثیر مشکلات اقتصادی است، چقدر... فکر می کنم به اینکه ای کاش یک روز یک مسئول سوار همچنین تاکسی شود و پای درد و دل ولی نعمتان خود بنشیند! 

ای کاش برسد همان روزی که قدر صاحبان نظام را همه آنها که باید بدانند، بدانند!