به گزارشامروله، یادداشت / رسول مجد : دو روز مانده به عملیات غرور آفرین مرصاد نیروهای عراقی برای باز کردند مسیر منافقان کوردل در مسییر جلوی پادگان ابوذر با تانکهای تی 72ما را حلقه زدند فقط رودخانه ای می توانست بچه ها را نجات دهد.سمت چپ حاج طالبی و دو تانک ارتش بود سمت راست به فاصله 200متر گروهان شهادت خیبر مستقر بودند وتنها تسلیحات ما هم فقط نارنجک دستی بود .
آن سمت جاده به فاصله 50متر شهدای دیگری از جمله شهید قلیوند ، تکلو ، حشمت و رحمان ابادی ، تاجدینی و وجود داشتند .ما چند قدمی جلو تر رفتیم تانکها از پشت محصولات ذرت و خرمنهای کشاورزی سر دراوردند .حاجی طالبی بچه های سمت خودش را نجات داد تانکهای ارتش هم عقب تر رفتند و ما ماندیم و کالیبر تانکها فرمانده گردان اقای سهم الدینی هم پشت پادگان ابوذر تو مقرر بودند.
فرمانده محور شهید فریدون خزایی به برادرش شهید سیروس گفت : سیروس هر طور می توانی بچه ها را نجات بده.تیربار و چند ارپی جی شلیک شد یکی به تانک خورد اما تی 72بود کمانه کرد عراقی ها بالای سر بچه ها بودند شلیکهای روی تانک شروع به بارش گلوله کردند تعدادی بچه ها از کانال اب برای نجات بیرون امدن اما مثل برگ درخت تا چند قدم که میامدن با صدای یا حسین یا زهرا زمین می افتادند و شهید می شدند.
بعد از گذشت این سال ها می توانم صدا گلوله که بر سینه و پشت بچه ها اصابت میکرد بشنوم ، یک عراقی روی تانک بلند شده بود و با صدایی خشن و بلند میگفت لا تحرکه فی جیوش الخمینی احساس ضربه به پشت کردم توجه نکردم بعدا متوجه شدم گلوله کلت خوردم در همین میان شهید علیرضا من را صدا کرد برگشتم در حال افتادن بود سمت چپ کتفش گلوله خورده بود از زیر بغلش درآمده بود.
اشهد می گفت یا زهرا یا حسین .مادرش را صدا میزد مثل همه بچه های رزمنده می گفت من را رها کن تو برو.گاهی میگفت من را ببر شاید این مباحث ده دقیقه نبود. که به اجبار خودش مجبور شدم رهایش کنم و تنها مسیر عقب را طی کنم هر چند قدم که میدویدم خودم را زمین میزدم چون تمام اطراف گلوله بود حتی جیب شلوارم چند تیر خورده بود خود را از سمت رود خانه به نزدیک پادگان رساندم ساعت شاید ساعت 9 شده بود عراقی ها به سرعت امده بودند و اطراف من بودند خود را به یک روستا بالای پادگان ابوذر رساندم چند ایرانی در ان مسیر در حال امدن بودند که تانکهای و ماشینهای عراقی اسیرشان کردند.
من در یک شیار اطراف روستا زمین گیر شدم عراقی ها ازکنارم به طرف جلو پیش می رفتند هلیکپترها از بالای سرم می گذشتند مثل کپک سرم را زیر یک سخره کوچک کرده بودم ظهر شد اتش گرما وسوسم میکرد اسیر شوم اما حسی میگفت بمان ونترس عکسهای امام در جیبم نگاه کردم و قوت قلب میگرفتم.
آن روز تا غروب انجا پنهان شدم شهید جعفر هم صبح که به طرف گروهان ما امده بود درب پادگان به تانکهای عراقی برخورد میکند گویی تصورش تانکهای خودمان است . غروب عراقی ها پادگان را روبه عقب و من سخره را به طرف بچه ها که در روستایی امامیه اگر اشتباه نکنم ترک کردم .
ساعت 1شب بود کنار جاده افتاده بودم مجروح و خسته منتظر اسارت بودم یکی به طرف من امد صدا زدم ایرانی یا عراقی .بچه کنگاور بود ناصر رضایی یا عسگری.نورخدا فرمانده گردان با بچه ها رسید چه خبره گفتم بچه ها قتل عام شدند بعد از چند ساعت به مکانی که یک چادر بود و بهروز مرادی فرمانده تیپ معاون ریس جمهور رسیدیم و اقای دکتر حسن زاده هم انجا زیارت کردیم.
رزمنده و جانباز جنگ تحمیلی