به گزارش امروله ،خبرگزاری تسنیم؛ مهدی علیرضایی ـ جواد شمس: تهران، یکشنبه هشتم اسفند ساعت 8 شب؛ خبری از بارانِ نیمبندِ شبهای گذشته نیست؛ اما هوا سرد است. شیشه ماشینها بالاست و موتورسواران پشت طلق موتورهایشان کِز کردهاند.
پیادهروها در ابتدای امیرآباد در تقاطع فاطمی و کارگر خیلی شلوغ نیست و حرکت بادِ اسفند ماه که هنوز سوز سرما را با خود دارد، بیشتر از تردد مردم احساس میشود؛ فروشگاه زنجیرهای محل، آخرین مشتریان خود را بدرقه کرده و کرکرهها را پایین میکشد؛ اما زرق و برق تابلوها و ویترینهای مملو از کفشهای چرمی و ورزشی مغازه دونبش، چند نفر را به خود جذب کرده که بیتفاوت به چراغ قرمز راهنمایی، به تماشا ایستادهاند.
چراغ قرمز چهارراهها، برای ماشینها و عابران معنایی دوگانه دارد: "توقف" برای خودروها و "حرکت" برای عابران! این علامت اما برای عدهای دیگر، معنای خاص و متفاوتی دارد؛ اینکه بروند و بین خودروها بچرخند تا شاید با فروش فال حافظ و پاک کردن شیشهای، پولی دربیاورند؛ اینها را همه ما میشناسیم "کودکان کار!"
"دخترک کبریتفروش"قصه ما!
کودکان کار که هستند؟ از کجا میآیند و به کجا میروند؟ بابت کار در خیابان، چقدر درآمد دارند؟ آیا مافیایی دارند؟ مراقبت و سرپرستی از آنها چگونه است؟ اصلاً هماهنگی بین آنها در بحث تقسیم چهارراهها، درآمد و وظایف چطور است؟
اینها سؤالهای ذهنی یک خبرنگار اجتماعی است که پاسخ روشنی برای قریب به اتفاق این سؤالات نداشتیم؛ سوژه خوبی برای پیگیری است تا بتوانیم با زوایای تازهای از دنیای تاریک کودکان کار آشنا شویم. آرزویی که در دل میپرورانیم این است که شاید از این رهگذر بتوانیم گرهای از این مسئله تلخ اجتماعی باز کنیم و باز شاید (و تنها شاید) بتوانیم کودکی را از این وضع أسفباری که در آن گرفتار شده، نجات دهیم!
یکی از نقاطی که شهروندان تهرانی به طور روزمره با تعداد قابل توجهی از کودکان کار مواجه میشوند، تقاطع خیابانهای فاطمی و کارگر در امیرآباد است؛ این تقاطع را در نظر گرفتیم تا شاید کمی از چند و چون کودکان کار سر در بیاوریم.
در آغاز، چند شب این کودکان را در نظر گرفتیم؛ درست از اواخر بهمن ماه که سرمای زمستانی در پایتخت محسوس بود؛ چند شب متوالی کودکان را در چهارراهها میدیدیم که با اندامهای نحیف، چهرههای رنگپریده اما لبهای پر از لبخند امید، شیطنتآمیز و بازیگوش، دور ماشینها میچرخیدند تا رؤیای شب گرم را این بار نه با آتش زدن کبریتها که با فروش فال حافظ یا پاک کردن شیشه ماشینها برای دستان کوچک و سردشان، آرزو کنند!
اما همیشه خنده و شادی نیست؛ داستان "دختر کبریتفروش" را وقتی جلوی چشممان دیدیم که در یک جمعه شب بارانی، دخترکی خردسال زیر سقفی در گوشه خیابان نشست تا خیس نشود، باران شدید میبارید و آنقدر بارید که نشستن دخترک طولانی شد و دخترک آنقدر نشست که در آن هوا، خوابش بُرد.
روزها و شبها گذشت، یکشنبه هشتم اسفند رسید و این بار مجهزتر و مصممتر به همان تقاطع فاطمی ـ کارگر رفتیم تا به کودکان کار نزدیک شویم. بهانه ما "انتخاب کفش" از فروشگاه سر نبش بود که در دو طرف سکوی درِ ورودی فروشگاه، دو گروه از کودکان کار نشسته بودند؛ دو گروه چهار نفره، یک گروه مشتمل بر چهار دختر و یک گروه شامل سه دختر و یک پسر. به جز پسربچه خردسال (حدوداً 5 ساله) که هنوز در تقاطع (شمال به جنوب خیابان کارگر) چشم به چراغ راهنمایی دارد و گاهی بین ماشینها میچرخد، همه دخترها نشستهاند. سن آنها هم زیاد نیست؛ بین 5 تا 10 سال، شاید!
در گروه تمام دخترانه، کودک بزرگتر که 10 ساله میزند، پولهایی که جمع کرده است را مرتب میکند؛ اسکناسهایی از دو تا ده هزار تومانی که تعدادشان کم هم نیست؛ پولها را نشمرده در جیب شلوارش میگذارد و دستی روی آن میکشد که مطمئن شود آنها را گم نخواهد کرد! در میانه بگو و بخندشان، پسر جوانی نزدیکشان میشود و حالشان را میپرسد؛ واکنش بچهها صمیمانه نیست. پسر جوان شوخی ـ جدی، دست دراز میکند به طرف جیب دختری که پولها دست اوست، ضربهای بر دست پسر میزند و او خندان، دخترکها را رها میکند و پیش گروه دیگر میرود.
درآمد کودکان کار چقدر است؟
بهانه انتخاب کفش هنوز با ماست! ویترین بزرگ کفشفروشی را دور میزنیم تا به گروه دوم نزدیک شویم. همزمان پسر جوان در میانشان قرار میگیرد. پسرک گروه هنوز در چهارراه است، بیتفاوت به همه چیز فقط حواسش به رانندههاست که شیشه ماشین را پایین بدهند و پولی کف دستش بگذارند؛ اما او در این تقاطع رقیب هم دارد؛ دو مرد قوی هیکل و حدوداً 40 ساله که لباس قرمز حاجی فیروز بر تن، بر دایره و تنبک همراهشان میزنند، شعر میخوانند و میرقصند!
پسر جوان به دختر بچهها که میرسد، شوخیاش گل میکند؛ معلوم است بر خلاف گروه دیگر، با اینها آشنایی و صمیمت دارد. سه دختر پنج، هفت و نه ساله (به گفته خودشان) روی سکوی درگاه مغازه نشستهاند و همان طور که شکلات میخورند، نمیدانیم به چه میخندند؛ خندهشان آن قدر معصومانه است که دل ما را میبَرد. براندازشان میکنم؛ کفشها و لباسهایشان پاره نیست؛ اما آنقدر جان ندارد که از جانِ این کودکان در هوای سرد و خیابانهای خیس محافظت کند!
با کمی تردید، سر صحبت را باز میکنیم؛ با دختران با لحنی کودکانه صحبت میکنیم تا اعتمادشان را جلب کنیم؛ از کفشها و شماره پایشان میپرسیم و قول میدهیم شب بعد برای آنها هدیه و عیدی بیاوریم.
دختر کوچکتر میگوید اسمش زهراست؛ این را میگوید و با حیایی کودکانه و شرمی نمکین، صورتش را پر از خنده میکند؛ وقتی میپرسیم شماره پای او چند است؟ سعی میکند خود را پشت دستان نازک و نحیفش پنهان کند. تلاش او برای فرار از همصحبتی با ما از سوی خواهرش فاطمه ناکام میماند؛ دختری که 9 سال دارد و مانند یک بزرگتر از خواهر کوچکش میخواهد که به سؤال ما جواب بدهد.
پسر جوان به دختر بچهها که میرسد، شوخیاش گل میکند؛ معلوم است بر خلاف گروه دیگر، با اینها آشنایی و صمیمت دارد. سه دختر پنج، هفت و نه ساله (به گفته خودشان) روی سکوی درگاه مغازه نشستهاند و همان طور که شکلات میخورند، نمیدانیم به چه میخندند؛ خندهشان آن قدر معصومانه است که دل ما را میبَرد
"زهرا و فاطمه" میگویند پدرشان را از دست دادهاند؛ پدرشان در کوره آجرپزی کار میکرد، سرطان گرفت و مُرد!" این را حمید میگوید؛ همان پسر جوانی که دور و بر این کودکان میچرخید و شاهد گفتوگوی ما با زهرا بود. دختر سوم این گروه با دقت به حرفهایی که زده میشود، گوش میدهد؛ دوستانش میگویند که اسم این دختر، زلیخاست؛ زلیخا آرام است و در واکنش به سؤالات و صحبتهای ما فقط لبخند میزند.
بهنظر، مزاحها و صحبتهای صمیمانه و قولِ دادنِ عیدی در شب بعد، اعتماد حمید را جلب کرده است تا با ما همصحبت شود اما اینکه چه قدر راست میگوید، ساعتی بعد برای ما آشکار میشود.
حمید به سؤالهای ما جواب میدهد؛ 18 سال قبل در ایران به دنیا آمده، 2 ساله بوده که به افغانستان برمیگردد؛ شغل پدرش در یکی از روستاهای کابل، کشاورزی و کِشت صیفیجات بود، 5 سال قبل دوباره تصمیم میگیرند به ایران مهاجرت کنند؛ در یک گلدوزی در میدان قیام کار میکرده که پدر زهرا و فاطمه میمیرد و حمید کار خودش را رها میکند.
میگوید: "مادر زهرا و فاطمه، دخترعموی مادر من است. چیزی ندارند و فقیرند و در خانه ما زندگی میکنند؛ زلیخا هم از اقوام ماست؛ وِیس (اشاره به پسرک چهارراه) برادر من است؛ من سر کار میرفتم که مادر اینها به من گفت بچهها را سر کار بیاورم؛ من هم کارم را رها کردم و اینها را به اینجا آوردم."
میپرسیم؛ "چند درصد از درآمد بچهها برای توست؟"
میگوید: "هیچی، من فقط برای رضای خدا این کار را میکنم!"
برایمان باورپذیر نیست اما مجبوریم به روی خودمان نیاوریم تا شاید صحبتمان ادامه داشته باشد.
- "درآمد بچهها چقدر است؟"
- " 70 تا 80 هزار تومان."
- برای چند ساعت؟
- از یک ظهر تا حدود 9 تا 10 شب.
- کجا زندگی میکنید؟
- شوش، درخشنده.
- چطور رفت و آمد میکنید؟
- تاکسی میگیریم. به اسنپ زنگ میزنیم. 5 نفر هستیم و تقریباً هر نفری 7 هزار تومان کرایه میدهیم تا به خانه برسیم.
- اطمینان میکنی بچهها را با تاکسی روانه خانه کنی؟
- خودم هم هستم؛ ما با اسنپ میرویم.
ویلای میلیاردی و دندانهای کامپوزیتشده برای حاجی فیروز
گرم صحبت بودیم که حاجی فیروزها شاید برای استراحت به جمع ما در پیادهرو پیوستند! دخترها، شیطنت میکنند و بر تنبک حاجی فیروز میکوبند؛ لحن و رفتار این حاجی فیروزهای مازندرانی با دختربچهها صمیمی است؛ مثل اینکه بچه محل هستند؛ در خندههای حاجی فیروز، دندانهای سفید و لمینت شده او نگاهها را جذب میکند!
در دلم قیمتها را مرور میکنم؛ راستی خرج لمینیت دندان چقدر میشود؟ نمیدانم ...
از حمید میپرسم؛ "میشناسیشان؟" جواب میدهد: "در یک محل هستیم."
حاجی فیروزها میخواهند از کار ما سر دربیاورند؛ لو نمیدهیم که خبرنگار هستیم؛ بدون برنامه از دهانمان در میرود که در پردهفروشی در خیابان زرتشت کار میکنیم! یکی از آنها سفارش پرده میدهد برای خانهاش در ساری؛ راهکاری به ذهن همکارم میآید تا لو نرویم؛ ما پرده سالنهای همایش و سینما میفروشیم!
همکارم اطلاعاتش درباره پرده را تند تند به زبان میآورد و برای اینکه گاف ندهم، به بهانه چک کردن گوشی، نگاه میچرخانم؛ حمید پولهای برادر کوچکش "ویس" را میگیرد؛ یک مشت پول که نمیتوانم حدس بزنم چقدر است؛ اما حسام میگوید که بیشتر از آن چیزی است که حمید ادعا کرده بود.
حاجی فیروزِ اهل ساری، دیگر اصراری به گرفتن قیمت پرده ندارد اما همکارم میپرسد؛ "مگر چقدر درآمد دارید که میتوانید در این اوضاع اقتصادی، پرده خانه را نو کنید؟"
پاسخ حاجی فیروز با لحنی ادا میشود که مطمئن میشویم حقیقت ندارد؛ با لحنی شکآلود و صورتی که تردید در آن موج میزند میگوید؛ "200 تا 250 تومن!"
قطعاً واقعیت چیز دیگری است؛ از آنجا که قرار است پرده خانهاش که به گفته خودش حدود 2 میلیارد ارزش دارد را عوض کند باید درآمد قابل توجهی هم داشته باشد البته لمینت دندانهایش هم حکایت روشنی دارد ...
حین صحبت از خانه و پردهاش، حمید شک میکند و به حاجی فیروزها میگوید؛ "اینها خبرنگار هستن!" شک حاجی فیروزها به این است که بازرسان و نمایندگان بهزیستی هستیم! این را با اطمینان بیشتری رد میکنیم؛ اما بیاعتمادی حمید به ما شروع میشود.
برای تلطیف فضا از حاجی فیروزها میخواهیم برنامه سیاهبازی اجرا کنند و شعری بخوانند؛ میزنند و میرقصند و میخوانند! فضا شاد میشود و جمع محدودی میایستند به تماشا اما حمید، دار و دستهاش را به گوشهای میبرد؛ ما هم محل را ترک میکنیم و در خودرویمان منتظر مینشینیم تا اسنپ بچهها برسد!
یک پراید با 15 مسافر!
هنوز ساعت نهونیم شب نشده که یک پراید با فلاشرهای روشن به محل میرسد! در مسیر غرب به شرق خیابان فاطمی میایستد؛ حمید گروه خودش را نزدیک ماشین میبرد، دختران گروه دیگر هم کار را رها میکنند و کنار ماشین حاضر میشوند؛ هر 8 نفر پاکتهای فال حافظ و شیشهشورها را در بغل میگیرند و سوار پراید میشوند؛ اما راننده حرکت نمیکند، عجیب است؟! ابتدا حمید و بعد دختر بزرگتر گروه دیگر، پولها را به راننده میدهند و بعد ماشین حرکت میکند، بدون حمید! راننده جوان نیست، دندانهایش ریخته و رنگ چهرهاش پریده. آدم مطمئنی برای رساندن بچهها به خانه است؟ نمیدانیم!
به دنبال پراید در خیابان فاطمی حرکت میکنیم؛ فلاشرهای روشن پراید نمیگذارد خودرو را حتی در شلوغی شبهای تهران گم کنیم. پشت چراغ قرمز خیابان حجاب، تعداد زیادی پسر بچه که محل کارشان آنجاست، از سر و کول ماشین بالا میروند و با راننده و سرنشینان آن سرگرم خوش و بش و بازی میشوند؛ یکی از پسربچهها دسته پولی به راننده میدهد و با سبز شدن چراغ، کنار میروند تا پراید مسیر خودش را ادامه دهد.
پراید تا میدان فاطمی به مسیرش ادامه میدهد و در ابتدای خیابان جویبار، گروهی دیگر از کودکان کار را سوار میکند! این بار هم تعداد مسافران زیاد است؛ 4 دختر و پسر دیگر روی صندلیهای ماشین و روی پای همکارانشان جایی برای خودشان پیدا میکنند، یک پسربچه لاغر کنار راننده مینشیند ودو پسر حدوداً 10 ساله در صندوق عقب میخوابند و راننده کاپوت عقب را میبندد تا ایمنی را رعایت کرده باشد!باز هم قبل از سوار شدن، بچهها درآمد روزانهشان را به راننده تحویل میدهند.
پراید ابتدا به خیابان زرتشت و بعد خیابان حافظ تغییر مسیر میدهد و بعد از سرکشی به بچههای تقاطع حافظ و کریمخان و گرفتن درآمد روزانه آنها، به سمت جنوب شهر حرکت میکند آن با سرعت زیاد در خیابانهای شلوغ اسفند!
پشت پراید و راننده آن که نمیدانیم تنها راننده است یا احتمالاً یکی از اعضای گروهی که این کودکان معصوم را در اجاره دارد، حرکت میکنیم. در طول مسیر آنقدر درگیر شمردن پول و صحبت کردن با گوشی موبایلاش است که اصلاً متوجه حضور ما نمیشود، شاید هم ما فکر میکنیم که متوجه ما نیست، چون مدت زمان زیادی مقابل مجتمع علاءالدین ایستاد و به بهانه خراب بودن موبایلش، سراغ یکی از تعمیرگاههای کنار خیابان رفت؛ در حالیکه تا دقایقی قبل از آن از تلفن همراهش استفاده میکرد.
به هر حال پراید دوباره بهراه افتاد؛ از انتهای خیابان وحدت اسلامی به سمت شوش پیچید و نرسیده به میدان، توقف کرد؛ اینجا بود که احتمال دادیم حمید، گزارش ما را به راننده پراید داده است، در شلوغی خیابان دنده عقب گرفت و وارد یکی از فرعیها شد و ای دل غافل ... بهنظر کودکان کار و خودروی پراید موردنظر را گم کردهایم!
اما هنوز امید داریم تا مقصد نهایی آنها را پیدا کنیم؛ به خیابان درخشنده که نشانی آن را حمید ناخواسته به ما داده بود، در جنوبشرقی میدان شوش رفتیم و ناغافل در یکی از فرعیها، پراید و راننده و بچهها را یکجا با هم دیدیم! فلاشرهای روشن اینجا به درد ما خورد. 15 کودک کار، ریز و درشت که بزرگترین آنها به زحمت 10 سالش میشد.
تعداد زیادی از این بچهها در دستههای 2 تا سه نفره، در کوچهها و خانهها پراکنده شدند. آخرین دسته زهرا، فاطمه و زلیخا بودند، بدون وِیس که به سمت خانهای در حرکت بودند؛ پسر نوجوانی منتظرشان بود و آنها را به خانه فرستاد. از مقابل خانه که رد میشدیم، چشم پسر نوجوان به ما دوخته شده بود و من، وِیس را دیدم که در ورودی خانه نگاهش را به بیرون دوخته است.
حالا دیگر ساعت 10 شب است؛ کودکان کار با یک خودروی پراید، مسیر امیرآباد تا شوش را طی کردهاند و بعد از یک روز کاری سخت، بعد از آنکه درآمدشان را تحویل "آقای راننده" دادند، به خانههایشان رسیدند!
چه میدانی! شاید در خانه کسی منتظرشان است!
پراید نوکمدادی با فلاشرهای روشن!
آیا کار انتقال بچهها تمام شد؟ پس بچههای دیگری که در خیابان درآمد خود را به راننده تحویل دادند چه؟ به نظر باید منتظر بمانیم و ببینیم راننده پراید چه کار میکند؛ تا روشن شدن ماشین، نگاهی گذرا به محله میکنیم. چهره بیشتر عابران محله، نشان از اعتیاد آنها دارد و کارتنخوابی؛ زبالهگردها هم هستند، با گونیهای سنگین بر دوششان! "محله، محله پرخطری است". این را همکارم با حسرتی عمیق میگوید.
چند دقیقه بعد راننده، خودروی خود را روشن میکند و همزمان فلاشرهای پراید، چشمکزنان، نور نارنجی را در فضای تاریک کوچه پسکوچههای شوش، پخش زمین میکند؛ راننده حرکت میکند، و در سه مقصد دیگر (خیابانهای شهید بروجردی و شهید غلامی) چند کودک دیگر را پیاده میکند. ایستگاه آخر ناراحتمان میکند؛ راننده از همان پشت فرمان، فقل صندوق عقب را میزند و سه کودک از آن پیاده میشوند، سه کودکی حداقل 10 ساعت پشت چهارراهی در مرکز شهر، سعی در شستن شیشه خودروها دارند تا درآمدی برای دیگران کسب کنند، نیم ساعت آخر امروز را به زور در صندوق عقب پراید جا خوش کردهاند تا به خانه برسند؛ یعنی کارفرما، پیمانکار، مافیا، اجارهکننده یا هر نام و عنوان دیگری که این کودکان را به استثمار میکشند، آنقدر انسانیت ندارند تا لااقل این کودکان را راحت به خانه برسانند؟!
راننده، آخرین مسافران خود را پیاده میکند و همچنان به مقصدی که نمیدانیم میراند، پشت سر او میرویم تا ببینیم سر از کجا درمیآوریم. ساعت 10:45 شب است و هوا همچنان سرد. خیابانها از تردد ماشینها خلوت شدهاند و پشت سر پرایدی با فلاشرهای روشن میرویم تا شاید بخشی از سؤالهای ذهن خود را جواب بدهیم.
سرویس دوم برای کودکانی که بیشتر کار کردهاند!
راننده پراید موردنظر، مسیر خودش را تا تقاطع کارگر ـ بلوار کشاورز ادامه میدهد و کنار دکه مطبوعاتی میایستد؛ چند کودک (دختر و پسر) میآیند و سوار خودرو میشوند؛ باز هم بده بستان پولها اتفاق میافتد! حالا ساعت 11 شب است و چند دقیقه منتظر میمانیم تا راننده حرکت کند؛ متوجه این توقف طولانی نمیشویم اما به وضوح میبینیم که راننده با تلفن همراه مشغول مکالمه است. در کنار دکه، چند جوان مشغول نوشیدن چای هستند. بخار از لیوانهای کاغذی آنان بلند میشود و با هر جرعهای که مینوشند گرما را به عمق تن خود میدهند اما کودکان کار، خسته از ساعتها سرپا ایستادن و بدو بدو کردنهای بین ماشینها، محکوم به لرزیدن هستند، لرزیدن از سرما و لرزیدن از اینکه نکند، درآمد امروزشان ناکافی بوده باشد!
دقایقی بعد پراید باز هم راه میافتد، در تقاطع کارگر ـ فاطمی؛ همان محلی که شبهای زیادی کودکان کار را در نظر داشتیم. آنجا فقط حمید باقی مانده بود که حالا او را نمیبینیم.
پشت چراغ قرمز ماشینها منتظر هستند و شاید رانندهای منتظر این است که وِیس یا زهرا یا زلیخا، بخواهند روی پنجههای پا بایستند و قد بکشند و تقاضای فروش فال حافظ کنند.
پراید بدون توقف به مسیر خود به سمت شرق خیابان فاطمی ادامه میدهد و در چهارراه حجاب، میایستد؛ در سرویس قبلی، چند پسربچه را اینجا دیده بودیم که از سروکول ماشین بالا میرفتند و پولهایشان را همان موقع به راننده پراید تحویل داده بودند. این بار بچهها را سوار میکند و حالا حدود 10 کودک کار در پراید با نگاهشان به همدیگر "خسته نباشید" میگویند.
چراغ راهنمایی سبز میشود و راننده حرکت میکند، نوع رانندگی و سرعتی که دارد یک معنا را میرساند، راننده مسیر و کارش را خوب بلد است! میرود تا به خیابان حافظ میرسد و اینجا هم 4 کودک کار، حدوداً 10 تا 12 ساله، دختر و پسر را سوار میکند؛ با خود میگوییم، پراید، چه ماشین جاداری است که 15 مسافر را حمل میکند!
مسیر خود را بدون توقف تا شوش ادامه میدهد؛ این بار طی مسیر با پخش آهنگهای شاد با صدای بلند همراه است. بچههای کار، خسته از دستفروشی و شیشهشویی خودروها، بیتوجه به تنگی جا، دست میزنند و سعی میکنند خودشان را هم تکانی بدهند، هر چند نشستن 15 کودک در یک پراید، اجازه هنرنمایی را به آنها را نمیدهد! هنوز صدای آهنگ شاد 6 و هشت در فضا میچرخد که راننده در باغ آذری چند نفر از این کودکان کار را پیاده میکند. باقی بچهها هم کمی آنطرفتر به امید خانه، پراید را ترک میکنند.
این بار اما چیز جدیدی میبینیم، راننده بخشی از پولها را به کودکان کار برمیگرداند!
ساعت 11:30 شب است؛ کودکان نحیف در راه خانه هستند، برخیشان مقداری خوراکی به همراه دارند.
شاید یک مادر، یک پدربزرگ یا یک پسر جوانی که تازه حقوق خود را گرفته و شاید هم، زوجی که آرزوها و رؤیایشان را در پیادهروهای خیابان فاطمی مرور میکردند، از سر مهربانی، برای این بچهها خوراکی خریدهاند. این را حمید هم به ما گفت، وقتی از او پرسیدیم، بچهها اگر گرسنه شوند، چیزی برای آنها میخری؟ که گفت: "گرسنه نمیمانند. همیشه مردم چیزی برای بچهها میخرند و میدهند!"
با خود فکر میکنم چرا خوراکی خود را نخوردهاند و با خود به خانه میبرند؟ شاید میخواهند آن را با کسی در خانهشان تقسیم کنند؛ شاید این پسر 10 ساله، مرد خانهای است و مرد نباید دست خالی به خانه برود! دارم مردانگی این پسربچهها را در دل تحسین میکنم که یکهو یکی از این بچهها بعد از پیاده شدن از ماشین، تلوتلو خوران به زمین افتاد! به زور بلند شد و به نظر ضعف دارد. آیا بیمار است؟ آیا خسته است؟ شاید هم کمخواب باشد و شاید در طول روز کسی به او خوراکی و غذا تعارف نکرده است!
نیمهشب و کودکان 10 سالهای که تازه از کار فارغ میشوند!
ساعت 11:45 شب است و پراید خالی از مسافر؛ از همکارم میپرسم مأموریت راننده تمام شد؟! برای رسیدن به پاسخ باید منتظر بمانیم. دقیقهای بعد، راننده حدوداً 53 ساله حرکت میکند. خیابان خلوت است و سرعت پراید بیشتر میشود، حدس ما 100 کیلومتر بر ساعت است! اگر فلاشر ماشین خاموش بود، حتماً ماشین را گم میکردیم.
او همان مسیر قبلی را طی میکند تا باز هم همان وعدهگاههای قبلی در حول و حوش خیابان فاطمی، کودکان کار را سوار کند البته اول پولهایشان را میگیرد؛ یکی از مسافران به وضوح سن بیشتری از کودکان دیگر دارد؛ 16 یا 17 ساله میزند؛ دیگر بچهها هم 10 تا 12 ساله هستند. اینها تا 12 شب منتظر ماندهاند تا سرویس برسد و از محل کار به خانه بروند. تعداد بچهها زیاد است و این بار هم صندوق عقب بالا میرود و سه تا از این بچهها در آن جا خوش میکنند!
در خیابان حافظ بعد از میدان حسنآباد (که وحدت اسلامی نامگذاری شده است) در خلوتی خیابان، راننده پراید با سرعت سرسامآوری میراند، کمی بعد یک خودروی پژوی 405 که آن هم پر است از بچههای کار به پراید نزدیک میشود، به هم بوق میزنند. از لبخندی که بین مسافران دو خودرو رد و بدل میشود، معلوم است که آشنا هستند. آنها به سرعت میروند و انگار که کورس گذاشتهاند، با لاییکشیهای زیاد و ویراژ دادن بسیار و پخش آهنگ با صدای بلند و جیغ و فریاد از سرِ سرخوشی کودکان کار.
انتهای خیابان، پژو به سمت غرب و میدان راهآهن میپیچد و پراید که نور نارنجی فلاشرهایش چشمنوازی میکند، به شرق و به سمت میدان شوش میچرخد. راننده مستقیم تا شهید بروجردی و شهید تکلّی و شهید شقاقی رفت و در هر خیابان تعدادی از بچهها را پیاده کرد، این بار بیآنکه پولی به کودکان کار بدهد!
همه چیز مشکوک است به جز خستگی کودکان کار!
سرویس سوم هم با موفقیت به اتمام رسید! حالا برنامه چیست؟ ساعت از نیمه شب هم گذشته، آیا هنوز هم کودک کاری در سرمای اسفند منتظر رسیدن همین پراید است؟ باید دوباره به دنبال این مرد! راه بیفتیم. این بار از سرعت خبری نیست؛ بعد از مغازههای لاستیکفروشی خیابان ری، وارد کوچهای ورود ممنوع میشود؛ ما هم قانون را زیر پا میگذاریم تا پراید را گم نکنیم اما جلوتر، ماشین را سر و ته میکند و در مسیر درست قرار میگیرد، لحظهای با هم شاخ به شاخ میشویم! چه قصدی دارد، آیا میخواهد با ما درگیر شود که چرا چند ساعت است او را تعقیب میکنیم؟ آیا میخواهد به ما بفماند که متوجه ما شده است؟ شاید بخواهد ضربهای به ما بزند؟!
در ماشین خودمان این سؤالات را با هم مرور و مسیر را باز میکنیم تا پراید راهش را برود؛ خیلی سریع دور میزنیم تا باز هم با این پراید همراه شویم؛ فلاشر روشن پراید را در زاویه دید خود داریم ... کنار پل ری ایستاده تا خرید کند؛ به بهانهای وارد مغازه میشویم تا راننده را از نزدیک ببینیم؛ کسی از او فندک میخواهد تا سیگارش را روشن کند، در حالی که پول یک بسته نان و یک بسته کلوچه فومنی را حساب میکند، با لبخند میگوید "فندکم در ماشین است، ببخشید". نگاهش به سمت ما میچرخد؛ با اینکه چندین ساعت است او را دنبال میکنیم و سایه به سایه دنبال او هستیم و حتی دقایقی قبل در کوچه ورود ممنوع با ما رو در رو شد اما ما را نشناخت! یا شاید برداشت ما این است ...
راننده از مغازه خارج شد و ماشینش را روشن کرد و به راه افتاد؛ دقایقی راند تا به خیابان خوش رسید و فرعیها را با احتیاط پشت سر گذاشت. در کوچهای خلوت، خودروی خود را پارک و خاموش کرد، فلاشرها هم دیگر خاموش شدند.
از ماشین پیاده شد، با بستههای نان و کلوچه اما پولی را برنداشت؛ آن حجم پولی که در ایستگاههای مختلف در سرویسهای سهگانه جمع کرده بود، باید در یک کیسه بزرگ جمع میشد اما راننده پولی از پراید خارج نکرد!
قفل ماشین را در حالی زد که تلفنش را به گوشش چسبانده بود، به وضوح میشنویم که میگوید: "من الان رسیدم. ماشین همونجاست، سوئیچ یدک رو که داری؟" این را گفت و بعد از شنیدن پاسخ، تلفن را خاموش کرد؛ نگاهی به پراید انداخت و لحظهای بعد، کلید را در ساختمانی 4 طبقه چرخاند؛ نمای ساختمان شیشهای است؛ مرد راننده، سلانهسلانه پلهها را بالا میرود و در طبقه سوم، وارد یکی از واحدها میشود.
ساعت یک نیمه شب است؛ چراغ راهپله خاموش میشود؛ مرد راننده احتمالاً آماده خوردن غذا و خوابیدن میشود.
کودکان کار هم احتمالاً غذایی خوردهاند و شاید الان خواب هستند تا خستگی روز قبل را از تن به در کنند اما به این میاندیشیم که خستگی روح و روان را چه میکنند.
معمای ماجرای مزمن کودکان کار چرا حل نمیشود؟
آنچه در این شبهای سرد زمستانی دیدیم، ظاهر داستان بود، باطنش حتماً پیچیدگی های بسیار بیشتری دارد که ان شاالله در گزارشهای بعدی به آن میپردازیم! اما به هر حال ظاهر داستان، کار کردن عدهای کودک برای دیگری است که نمیدانیم کیست! اگرچه مطئمن هستیم که این دیگری، علاوه بر کودکان، گماشته و راننده دارد و لابد حسابرسی سختگیر که ریالی پول در این رفتوآمدها و بگیر و ببندها جابهجا نشود.
مراقبتها و زیرنظر گرفتنهای چند شبه، ما را با واقعیتهایی آشنا کرد که حالا دیگر بیشتر رنجمان میدهد؛ کودکانی معصوم، اسیر مطامع عدهای هستند که ذرهای انسانیت برای کارگران استثمارشده خود قائل نیستند!
ساعتها سر چهارراهها عزت و معصومیت کودکانه آنها را برای گدایی مشتی اسکناس لگدکوب میکنند و در آخر 15 نفر 15 نفر در کابین تنگ پراید و صندوق عقب آن تلنبار میشوند.
اینها را در چند شب و در مجموع شاید در کمتر از 20 ساعت مراقبت دیدم و فهمیدیم اما علامت سؤال بزرگ این است که چطور مسؤلان امر در سازمانهای متولی طی سالیان سال، برای این حقایقی که پیش چشم همه ماست تدبیری نیندیشیدهاند؟
باید پرسید "سازمان بهزیستی" با آن تشکیلات عریض و طویل آیا تا به امروز به وظایف خود در این خصوص عمل کرده؟! و اگر به حداقل وظایف خود عمل کرده، چرا امروز به راحتی در سطح شهر همچنان شاهد این صحنهها از کودکان کار هستیم؟!
یا شهرداری در طول این سالها چه کرده است؟ آیا گزارشی درباره کودکان کار منتشر شده است؟ اگر نشده، چرا این آسیب بزرگ از چشم حقوقبگیران متولیان امر دور مانده و اگر گزارش شده، چرا در این سالها چارهای برای آن اندیشیده نشده است؟