به گزارشامروله،
خروس خوان نشده باید راه میافتادیم...
فکر چوب تر معلم و سوزش کف دست خواب را از چشمانمان میگرفت.همه بچهها در هوای گرگ و میش صبح، وسط ده جمع می شدند و همه با هم در مسیر شهر به راه می افتادیم تا از روستایمان "سرماج" برسیم به بیستون...
صدایش را همیشه از دور میشنیدیم و هر صبح دلهره عبور از "گاماسیاب" رودخانه خروشانی که همیشه سد بین ما و مدرسه بود به جانمان میافتاد، کنارش که میرسیدیم لباسهایمان را درمیآوردیم و بالای سر میگذاشتیم و از محل " گُدار" رودخانه به آب میزدیم... این دردسر همیشگی ما بود بریا رسیدن به مدرسه.
ردیفی پشت سر هم میرفتیم و من شنهای رودخانه را که آرام آرام با جریان آب زیر پاهایم را خالی میکردند به خوبی حس میکردم.
یک روز که در مسیر رودخانه میرفتم برای یک لحظه احساس کردم کوه روبرویم دارد کج میشود، احساس عجیبی بود اما به خودم که آمدم، دیدم به جای کوه این منم که دارم کج میشوم و داخل رودخانه سقوط میکنم و آب دارد مرا با خود میبرد.
شانس آوردم که شنا بلد بودم و توانستم با هر سختی که بود با جثه نحیفی که داشتم خلاف جریان آب شنا کنم و خودم را به کناره رودخانه برسانم و ادامه مسیر را با بچهها تا رسیدن به مدرسه ادامه دهم...
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)منطقه کرمانشاه، اینها را پروفسور معصومعلی معصومی میگوید که به مناسبت روز پزشک به سراغش رفتیم و ادامه میدهد: سال 1334 در روستای "سرماج" از توابع شهرستان هرسین به دنیا آمدم و روستای ما فقط تا کلاس ششم داشت و بعد از آن بچهها باید برای ادامه تحصیل راهی شهر میشدند.
مسیر مدرسه را باید از "سرماج" تا بیستون پیاده میرفتیم و در این بین عبور از "گاماسیاب" که آن زمان رودخانه خروشان و پرآبی بود برایمان واقعا دشوار بود و گهگاهی موجب تاخیر ناخواستهمان میشد و تهش میرسید به تنبیه معلم و خوردن چوب تر در کف دست...
هرچند بعدها این پیادهروی و عبور ما از گاماسیاب با سکونت ما در خانه اقوام در شهر به هفتهای یکبار رسید و آن هم دلتنگی برای خانه پدری بود که هر هفته برای عبور از گاماسیاب ناچارمان میکرد...
از علاقه اش به پزشکی و جراحی قلب که میپرسماز دوست دوران دبیرستانش میگوید: یادم نمیرود دوران دبیرستان همکلاسی داشتم که بیماری تنگی نفس و دریچه قلب داشت و از جراح قلبی میگفت در تبریز که قصد دارد برای عمل پیش او برود.
نام دکتر دانشور اولین جراح قلب ایران را آن زمان برای اولین بار از زبان او شنیدم و با صحبتهایش شیفته این شدم که من هم روزی شاگرد دکتر دانشور باشم و این مسئله انگیزهای برای من شد و رویای جراح قلب شدن را در ذهنم پروراند...
سال 1352 نوبت کنکور رسید، آن زمان کنکور در کرمانشاه برگزار نمیشد و برای کنکور باید به تهران میرفتم و برای همین شب کنکور به منزل یکی از آشنایان در تهران رفتم.
کنکور قرار بود در محل دانشگاه "آریا مهر" که الان دانشگاه صنعتی شریف و در نزدیکیهای میدان آزادی است برگزار شود و منزل آشنای ما در منطقه "نظام آباد" در شرق تهران بود.
همین دور بودن مسیر باعث شد، شب به این فکر کنم که اگر فردا حول و حوش 20 هزار نفری که میخواهند کنکور بدهند قرار است در این مسیر به سمت میدان آزادی حرکت کنند، مبادا مسیر آنقدر شلوغ شود که من نتوانم به موقع برسم...
این فکرها باعث شد ساعت 3 نصفه شب پیاده از منطقه نظام آباد به سمت محل کنکور راه بیفتم!
چیزی برای خوردن نداشتم و فقط اندکی در مسیر توقف کردم، نماز صبحم را خواندم و از دکه سر راه یک بیسکویت و نوشابه گرفتم.
با خوردن بیسکویت و نوشابه دل درد عجیبی گرفتم اما هرجور بود باید کنکور را می دادم و برای همین در سر جلسه تمام پنج ساعت را بدون توجه به حال و اوضاعی که داشتم فقط صرف جواب دادن به سوالها کردم...
به روستایمان که برگشتم مدتی بعد از رادیو اعلام شد که فردا نتایج کنکور در روزنامه منتشر میشود و برای همین من دوباره خروس خوان صبح پیاده از سرماج پیاده به راه افتادم...
به بیستون که رسیدم با ماشین راهی کرمانشاه شدم هرچه به کرمانشاه نزدیکتر می شدم دلهرهام هم بیشتر میشد با رسیدن به شهر سریع سراغ روزنامه رفتم و لیست اسامی قبول شدهها را آوردم و در ستون میم شروع به جستجو کردم.
ستون اسامی به آخر رسید و اسم من نبود! باور کردنی نبود دوباره و دوباره گشتم اما اسمی از من در میان قبول شدههای دانشگاه نبود!
دنیا را انگار مثل پتکی توی سرم زده باشند بی حال و بی رمق گوشهای افتادم، "من که همه سوالها را جواب دادم، من که درسم از همه بهتر بود" این فکرها مدام در سرم چرخید و جان دوباره ای به من داد که دوباره سراغ ستون اسامی روزنامه بروم.
این بار خوب نگاه کردم لابلای اسامی میم چند جای خالی وجود داشت و من مطمئن بودم یکی از همین جای خالی ها اسم من است که از قلم افتاده.
راه افتادم تا این بار روزنامه دیگری بگیرم به کنار آبشوران که رسیدم چند جوانی روزنامه اطلاعات در دستشان بود به سراغشان رفتم و از آنها خواستم تا روزنامه را به من بدهند تا نگاهی به اسامی آن بیندازم و به آنها گفتم که اسم من در روزنامهای که دارم نیست اما مطمئنم در روزنامه آنها اسم من وجود دارد!
کلی مسخرهام کردند و گفتند که دیوانه شدم و همین باعث شد که کار بالا بگیرد و دعوایمان شود، مردی که نزدیکیهای ما بود آمد ما را از هم جدا کرد و ماجرا را که پرسید از جوانها خواست تا روزنامه را به او بدهند که او نگاهی به لیست اسامی بیندازد و ببیند من راست میگویم یا نه،
نامم را پرسید و شروع به گشتن در لیست اسامی کرد و بعد با چشمانی گرد و متعجب به من نگاه کرد و گفت: اسمت اینجاست «معصومعلی معصومی» قبول شده در پزشکی دانشگاه تبریز!
همهمان برای مدتی متعجب ماندیدم که یکهو دیدم روی دست آن سه جوان هستم و مرتب میگویند: تبریک آقای دکتر! و من هم که کلا روحم از این دنیا رفته بود!
روزنامه به دست به روستا برگشتم و اصلا یادم نمیآید مسیر را چطور تا خانه آمدم. با رسیدن من، خانهمان به یکباره قلقله شد و خبر قبولی من در پزشکی دهن به دهن در روستا پیچید و مردم برای تبریک دسته به دسته و گروه به گروه به خانهمان میآمدند و هرکس در حد توان خود برایم هدیهای گرفته بود.
یادم نمیرود زن یکی از بزرگان روستا آنقدر از قبولی من ذوق کرده بود که از ته قلب دعا میکرد مریض شود و روزی برای مداوا پیش من بیاید! که دست بر قضا همین حالا هر چند وقت یکبار ویزیتش میکنم و مدام میگویم دعا بهتر از این نبود بکنی حاج خانم!
آن روزها از هر جای ده که میگذشتم همه تبریک میگفتند و زنهایی که برای برداشتن آب به کنار رودخانه میآمدند به نشانه خوشحالی سطلها و کاسههای آبشان را بالا میبردند و برایم تکان میدادند...
مدتی بعد چمدانم را بستم و این بار از روستای قشنگمان سرماج راهی تبریز شدم و به محض ورودم به تبریز سراغ دکتر دانشور رفتم. سراغ پزشکی که همیشه رویای شاگردیش را در سر میپروراندم....
سالهای دانشگاه با روزهای تلخ و شیرین زیادی همراه بود. آن زمان که انجام عمل قلب را در تبریز میدیدم آرزو کردم من هم روزی بتوانم این عمل را در کرمانشاه انجام دهم...
به تهران که رفتم برای دورههای جراحی قلب، پزشکان تهرانی آنجا میگفتند که راه اندازی جراحی قلب در کرمانشاه بدون کمک آنها امکان ندارد و برای همین قسم خوردم بدون کمک آنها و با یک تیم کاملا بومی از پزشکان کرمانشاه بخش جراحی قلب را در کرمانشاه راه بیندازم و ...
این رویای من سال 1374 محقق شد و بالاخره توانستم با یک تیم کاملا بومی و کرمانشاهی اولین جراحی قلب را در بیمارستان شهید بهشتی کرمانشاه انجام دهم و برای افتتاح این بخش جراحی از استاد محبوبم دکتر دانشور دعوت کردم که به کرمانشاه بیاید...
هیچ وقت ذوق و شوق استادم را فراموش نمیکنم که میگفت همیشه آرزو داشته من در کرمانشاه بخش جراحی قلب را راه بیندازم و روبان افتتاح این بخش را هم خودش قیچی زد و بخش جراحی قلب کرمانشاه با حضور او افتتاح شد..
بعد از راه اندازی بخش جراحی، فکر راهاندازی یک بیمارستان قلب در کرمانشاه به سرم زد که خوشبختانه با جلساتی که با استاندار وقت داشتم توانستیم بیمارستان قلب امام علی(ع) را در سال 1378 راهاندازی کنیم و اولین جراحی قلب را نیز در همان این بیمارستان انجام دادیم...
از جالب ترین خاطرهاش در دوران پزشکی که میپرسم سریع میگوید "پای چوبی" و ادامه میدهد: چند سالی از جنگ گذشته بود که پسربچهای را به بیمارستان ما آوردند که در سرپل ذهاب بر اثر انفجار مین پایش بطور فجیعی آسیب دیده بود.
بالای تختش که رسیدم متوجه شدم پزشک معالج او قرار است پایش را قطع کند. به صورت پسربچه که نگاه کردم صورت نحیف و رنگ پریدهای داشت و دلم بدجور برایش سوخت که از همین سن باید بدون پا زندگی کند...
همین فکرها مجابم کرد نگاهی به وضعیت پایش بیندازم و با معایناتی که کردم متوجه شدم میتوانم عروق پایش را پیوند بزنم. شاید نتواند راه برود، اما حداقل مانع این میشدم که پایش را قطع کنند...
با پزشکش صحبت کردم و قرار شد من عمل پیوند عروق پایش را انجام دهم و بعد از عمل به پدرش گفتم که این پا یک پای چوبی است و فقط ظاهر دارد و پسر او نمیتواند با آن حرکت کند.
سالها از این ماجرا گذشت تا روزی در تهران در خیابان طالقانی ایستاده بودم که جوانی کنارم آمد و گفت: سلام آقای دکتر. تا برگشتم جواب سلامش را بدهم شروع به دویدن کرد!
من که از این کارش متعجب شدم دوباره سرم را پایین انداختم و اعتنا نکردم که دوباره برگشت و گفت: سلام آقای دکتر و دوباره خواستم جواب سلامش را بدهم که دوباره شروع به دویدن کرد!
این بار متعجب نگاهش کردم تا دوباره برگشت و قبل از اینکه دوباره سلام کند، گفتم: من هم سن و سال شما هستم جوان؟ که با من شوخی میکنی!
لبخندی زد و گفت: آقای دکتر دویدم تا پای چوبی من را ببینی! پاچه شلوارش را بالا زد و دیدم پای استخوانی است که پوست نازکی روی آن را گرفته و بعد رو به من کرد و گفت: این همان پایی است که نگذاشتید قطع شود و من حالا با همین پای چوبی سرکار رفتم، ازدواج کردم و دارم راه میروم و زندگی میکنم...
... بعضش را پنهان میکند و ادامه میدهد: این بهترین خاطره من از دوران کاریام است و همینها به من برای ادامه مسیر انرژی و انگیزه میدهد...
..."پنجه طلایی" شهرمان که حالا بیش از 15 هزار عمل قلب انجام داده قلب خودش این روزها از بسیاری ناملایمات به درد آمده و میگوید: من در کرمانشاه، استان خودم قربانی شایعات شدهام و خیلیها پشت سرم عنوان میکنند که قلب من بیمار است و عمل کردهام و ناتوان شدهام و من میمانم جواب مریضهایی که مرتب جویای احوال من میشوند را چه بدهم!
من نمیدانم همه جای دنیا احترام پیشکسوت و بزرگان خود را دارند و تازه وقتی ناتوان میشوند مثل دست سوخته با آنها برخورد میکنند و خیلی مراقبشان هستند و این در حالی است که این روند در استان کرمانشاه کاملا برعکس است و نمیدانم چرا عدهای اصرار دارند من را که دارم کارم را انجام میدهم از کارافتاده نشان دهند.
حرفهای "پنجه طلایی" شهرمان قلب من را هم به درد آورد و من ماندم و یک دنیا شرمساری از او که پاسخ این همه زحماتش برای شهرمان را با شایعه و تحقیر و تهمت دادیم....
گفت و گو از: محبوبه علی آقایی،
نظر شما
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد