به گزارش امروله ،فرزند فرمانده فاطمیون،شهید «سید احمد سادات»ما را به انتهای شهرک صنعتی اشتهارد و به اتاقی سه در چهار برد که مادر شهید سید جعفر امیری(جانشین فرماندهی تیپ امام علی (علیه السلام) از لشکر فاطمیون)و از همرزمان حاج قاسم سلیمانی به همراه همسرش (آقای سید امین امیری و عموی شهید امیری) و یکی از دخترانش در آن زندگی میکنند.
سالها پیش وقتی پدر شهید به رحمت خدا رفت، برادرش که نمیتوانست ببیند زنبرادرش زیر فشار زندگی کمر خم کرده؛ تصمیم گرفت همسر برادرش را به عقد خود درآورد. تعدادی از زنهای فامیل را به خواستگاری فرستاد و وصلتشان سر گرفت. مادر شهید و عموی شهید، همراه با یکی از خواهران شهید، زیر سقفی که در آن زندگی میکنند، در ظهرِ گرمِ ۱۲ مرداد ۱۴۰۰ میزبان ما شدند تا چند ساعتی درباره زندگی و سرگذشتشان با هم گفتگو کنیم.
آنچه در ادامه میخوانید، متن بی کم و کاست این گفتگو است که در چند قسمت تقدیم حضورتان میشود. سرگذشت پر فراز و نشیب خانوادهای که از دل آن، چندین مدافع حرم تربیت شدند و یکیشان تا جایگاه فرماندهی بالا رفت و در نهایت، مدال شهادت به گردن آویخت...
**: ما با خانواده شهدای مدافع حرم از جمله خانواده شهید سید احمد سادات گفتگو داشتیم که آقا سید مجتبی (فرزند شهید سادات) گفتند خدمت شما هم برسیم. چطور شد آمدید اینجا؟
عموی شهید:در اشتهارد ما نگهبان یک باربری بودیم؛ چند سال آنجا بودیم. آن بنده خدا صاحب باربری از دنیا رفت و بچههایش برای ارث به دعوا افتادند. دیدیم آنجا وضع خوب نیست و آمدیم اینجا.
**: خودِ باربری هم تعطیل شد؟
عموی شهید:بله، اما مغازه باربری را اجاره دادند به کسی دیگر؛ آنها کار می کنند؛ مجوزش را هم فروختند.
**: باربری منظورتان گاراژ است؟
عموی شهید:بله، باربری بزرگ اشتهارد بود و ماشینهای سنگین به آنجا رفت و آمد داشتند. دیگر از آنجا آمدیم بیرون، کار هم نمی توانیم بکنیم؛ مثلا دیگر نمیتوانیم برویم آجر بدهیم یا باغ را بیل بزنیم؛ این کارها را نمی توانیم انجام بدهیم. اگر بتوانیم جایی را پیدا کنیم برای نگهبانی و یک مدت را سر کنیم تا ببینیم چه می شود.
**: الان نگهبان اینجا هستید؟ اینجا کارخانه چیست؟
عموی شهید:صندلی دندانپزشکی (یونیت) می سازد. نیمه فعال است، یک نفر هست که بعضی وقت ها خودش میآید، با همدیگر صندلیها را پیچ و مهره می کنیم!
**: اینطور نیست که کارگر زیاد داشته باشد؟
عموی شهید:نه، کارگر هم اگر زیاد کند دو نفر دیگر، چون خودشان هستند.
**: اما لازم است یک نفر مراقب اموال باشد؟
عموی شهید:بله، برای همین ما آمدهایم اینجا. البته توی سایت دیوار گذاشته بود و ما با گوشی تلفن همراه اینجا را پیدا کردیم؛ زنگ زدیم گفت کارگر می خواهم. آمدیم اینجا صحبت کردیم و گفت خوب است بیا. همین یک اتاق است؛ دیگر اتاق ندادند؛ یکی هم این بغل است که دفترشان است. قول داده که در سالن یک بالکن بزند، دفتر و تشکیلاتشان را ببرد بالای آن بالکن و این اتاق برای ما اضافه شود. آن هم معلوم نیست یک ماه دیگر یا یک سال دیگر انجام بشود.
**: حقوقش خوب است؟ چقدر به شما می دهد؟
عموی شهید:شکر خدا خوب است.
**: شما که دیگر درآمدی ندارید جز این؟
عموی شهید:نه، گفته ماهی ۴ تومان میدهد. خدا را شکر.
**: شما ۲۴ ساعته اینجا باید مراقب باشید؟ شب هم همینجا هستید؟
عموی شهید:بله، شب هم باید مراقب باشیم. اما خوب است، دوربین دارد، دزدگیر دارد. مجهز است. روزها هم که شاید خودشان حضور داشته باشند.
**: امروز چهارشنبه است با این حال اینجا فعال نیست!
عموی شهید:امروز کار نمی کنند. یک نفر اینجا دائم هست؛ صبح یک مقدار کار داشت؛ بچه همدان است، این اتاق دفتر دست اوست؛ شب و روز اینجاست، الان رفت به سازمان آب برای پیگیری یک کار.
**: یعنی در این کارخانه فقط یک نفر کار می کند؟ به یک معنایی کارشان کساد است؟
عموی شهید:بله، کارشان کساد است. سه چهار تا صندلی (یونیت) را آماده کرده که پسفردا بار بزند و ببرد.
**: شما کِی آمدید ایران؟
عموی شهید:سال ۱۳۶۱، چهل سال و خرده ای است که آمدهایم.
**: از سال ۶۱ می شود سی و نه سال؛ چی شد که آمدید ایران؟
عموی شهید:آن زمانی بود که روسها به افغانستان حمله کردند؛ در جنگ شوروی یک مدتی آنجا بودیم. شوروی هم که شکست خورد از افغانستان؛ بعد جنگ داخلی شد؛ احزاب با هم دعوا داشتند؛ فعلا هم همانطور است. آن موقع آنجا من یکی از فرماندهان مجاهدین بودم.
**: آن موقع چند سالتان بود؟
عموی شهید:جوان بودیم، تقریبا سی سال. یکی دو سال کمتر یا زیادتر، در جنگ شوروی ما فرمانده مجاهدین بودیم، در شمال کابل، منطقه غربی پنجشیر. احمد شاه مسعود هم آنجا بود.
**: به احمد شاه مسعود «شیر دره پنجشیر» می گفتند...
عموی شهید:بله می گفتند. شوروی که رفت، جنگ داخلی شد که همین الان هم هست. الان دولت با طالبان جنگ دارد (این گفتگو در مردادماه ۱۴۰۰ انجام شده). مثلا یک عده از شیعهها هستند که با سنیها دعوا دارند، هنوز هم هست، آن زمان اول انقلاب ایران بود، مردم یک مقدار عشق و علاقه داشتند، یک مقدار یکدست بودند. شوروی با آن قدرتش که حمله کرد شکست خورد و رفت. لنین هم گفت که اشتباه ما این است که به افغانستان حمله کردیم. هر روز یک هواپیما جنازه می برد از افغانستان. هر جا جنگید یک هواپیما جنازه برد. ما دست خالی بودیم. اسلحه سنگین ما چی بود؟ تفنگ شکاری. از صد نفر یک نفر تفنگ داشتیم. مثلا یک نفر تفنگ داشت، ۹۹ نفر چوب و بیل و کاردکهایی که پشم گوسفند را میتراشند؛ یک دانهاش را سر چوب می بستند و نیزه درست می کردند. شوروی فقط با صدای تکبیر شکست خورد.
افغانستان همهاش دره و کوه است؛ وقتی ما صد نفر می ریختیم این کوه، صد نفر می ریختند آن کوه، چهار نفر یک تیر می زدند، این صد نفر دیگر هم یک تفنگ داشت آن هم شکاری، یعنی در چهارصد نفر چهار نفر تفنگ داشتند؛ رمز داشتیم که مثلا فلانی تفنگش صدا داد، همه تکبیر بگویند. ما با تکبیر شوروی را شکست دادیم، الله اکبر... صدای الله اکبر هم در کوه می پیچید. خلاصه وقتی که از دره می آمدند تانک به تانک می خورد و ماشین به ماشین می خورد و می ترسیدند. روی همین حساب، آنها گذاشتند و رفتند.
**: یعنی رمز می گذاشتید که صدای تیر که آمد، دومی بعدش بزند، سومی بعدش و چهارمی؟...
عموی شهید:بله، صدای تیر که از اینجا بلند می شد، بعد، آن یکی می زند، آن یکی می زند، چهار تا صدا می زد و بعد تکبیر. صدای الله اکبر هم که در کوه می پیچید، اینها می ترسیدند، می زدند به همدیگر و هر چه داشتند آنجا می ماند و خودشان فرار می کردند. بعد از آن هم آمدیم ایران و اینجا با سپاه پاسداران هماهنگ شدیم.
**: شما که آنجا فرمانده بودید چه شد که آمدید ایران؟
عموی شهید:خدمت شما عرض کنم که مسأله گروه گرایی شد و همین بچه های شیعه با همدیگر دعوا کردند. نیروها و گروههای مختلف با هم درگیر شدند. من یک اسلحه کرینکوف دستم بود، یک مقدار کوچکتر و سبک تر از کلاشینکف است؛ قدرت و بردش هم بالاست، اما خودش ریزتراست، آن را بهش می گفتند کرینکوف. روسی است. ما این اسلحه را نداشتیم، از روسها گرفته بودیم. آنها فرار می کردند و اینها را می گذاشتند، ما جمع می کردیم می آوردیم و مسلح میشدیم.
این گروهگرایی که شد، دیدیم یک تیر از برادرهای خودمان آمد و به پاشنه پای رفیقمان از نفرات خودمان خورد! همانجا به فرماندهشان گفتم بیا پایین، آمد، کرینکوف را از میلش گرفتم و روی سنگ زدم و شکستم! گفتم این اسلحه، این هم تو، من دیگر نیستم!
**: حالا که می خواهیم خون هم را بریزید، من دیگر نیستم ...
عموی شهید:اگر بخواهیم همدیگر را بکشیم فایده ای ندارد دیگر. همان را آنجا زدیم و رها کردیم. تعقیب هم زیاد بود. احزاب نمی گذاشتند فرار کنیم. البته چند روزی برادران ما را همانجا گرفتند و زندانی کردند. احزاب است دیگر، این حزب و آن حزب. از همانجا سال ۶۱ فرار کردیم و ما همه حانوادهمان را آوردیم ایران.
**: خانواده را آوردید؟
عموی شهید:پدر و مادرم و ۴ تا برادر و ۳ خواهر، همه را آوردیم. پدرم مشهد فوت شد و مادرم هم اشتهارد.
**: اول آمدید مشهد؟
عموی شهید:بله، مشهد بودیم.
**: ویزا گرفتید یا قاچاق آمدید؟
عموی شهید:آن زمان راه باز بود. از هر مرزی که می آمدیم برادرهای ایرانی ما را تحویل می گرفتند. برخوردشان بسیار خوب بود. از راه پاکستان و زاهدان آمدیم. چون از منطقه فراری بودیم، نتوانستیم مستقیم بیاییم. رفتیم پاکستان و از آنجا آمدیم مرز میرجاوه. آنجا با سپاه هماهنگ شدیم. ماشین فرستاد و ما را بردند اردوگاه زاهدان. دو ماه آنجا ماندیم. بعد از آنجا مرخص شدیم و مستقیم آمدیم مشهد.
**: در مشهد فامیل داشتید که راهنمای شما باشند؟
عموی شهید:بله، داشتیم. روزهای بدی را هم آنجا گذراندیم. آدم یک جایی که می رود سخت است؛ جا نداشتیم، پول نداشتیم، مهاجر وقتی یک جایی می رود هیچ چیزی ندارد، هر چه دارد در راه خرج می شود. بعد آمدیم مشهد.
**: مشغول چه کاری شدید؟
عموی شهید:روز اولی که ما آمدیم مشهد، بالاخره ۴ تا داداش بودیم. رفتیم یک باغی را گرفتیم. یک بنده خدایی باغ داشت؛ یک مدتی آنجا کار می کردیم. بعد از آن یواش یواش آمدیم داخل شهر. من کارگر نبودم آن زمان، تازه کارگر شدم. رفتم با سپاه هماهنگ شدیم و به پادگان امام حسین تهران رفتیم. اینجا بودیم، نیروها را آموزش می دادیم و می فرستادیم. بعدش می رفتیم مشهد.
**: یعنی با سپاه کار می کردید؟
عموی شهید:بله.
**: جنگ ایران و عراق هم رفتید؟
عموی شهید:نه، من فقط در امور افغانستان کار میکردیم.
**: نیروهای افغانی را آموزش می دادید؟
عموی شهید:نیروهای افغانی را آموزش می دادیم و مسلح می کردیم و می فرستادیم. با سرهنگ و سردار و اینها می رفتیم بازدید؛ راهبلدشان من بودم. میرفتیم مزارشریف، تخار، بلخ، حتی تا پنجشیر هم آنها را میبردیم. مرزگان هم بردیم. هر جا که می گفتند برویم، راه بلدشان من بودم. هم زبان آنها را بلد بودم، هم منطقه را بلد بودم، با اینها می رفتیم و برمی گشتیم.
**: شما زبان پشتو هم بلد هستید؟
عموی شهید:بله. از مشهد می رفتیم تاجیکستان، جایگاه قرغان تپه تاجیکستان، آنجا مینشستیم، باز از آنجا نیروهای افغانستان با هلیکوپتر می آمدند و ما را می بردند اینطرف و آنطرف. یعنی در افغانستان هم با هلیکوپتر می رفتیم و میآمدیم چون با ماشین که نمیشد.
**: هلیکوپتر برای نیروهای افغانی بود؟
عموی شهید:بله. البته مسئولش هم خود احمدشاه مسعود بود؛ با او هماهنگ می کردیم و می گفتیم آمدهایم قرغان تپه. میپرسید چند تا هلیکوپتر می خواهید؟ نیرو چقدر دارید؟ یک فروند یا بیشتر می فرستاد آنجا. از هواپیمای جمهوری اسلامی پیاده می شدیم و سوار هلیکوپتر می شدیم و می رفتیم. از آن طرف هم که می آمدیم، با مشهد هماهنگ می شد که هواپیما بیاید تاجیکستان؛ از آن طرف با هلیکوپتر می آمدیم قرغان تپه تاجیکستان با و هواپیمای جمهوری اسلامی برمیگشتیم.
**: تا کی این همکاریها ادامه داشت؟
عموی شهید:تا سال ۸۲ که کرزی آمد در افغانستان و رییس جمهور شد. سپاه هم از افغانستان جمع شد و رفت و ما هم برگشتیم این طرف. می خواستیم سوریه برویم که من خودم دیگر نشد به سوریه بروم.
**: یعنی دیگه توان بدنیتان اجازه نمی داد؟
عموی شهید:نه، نمیتوانستیم.
مادر شهید:پایش هم به خاطر همان جنگها مجروح شده بود؛ جایش هنوز هست.
عموی شهید:پایم را می خواستند قطع کنند، ولی خودم نگذاشتم، خودم یک کم راه می روم. راست مانده بود؛ می خواستند از اینجا (اشاره به ساق پا) قطع کند؛ رگ ها را بریده بودند.
**: تیر خورده بود؟
عموی شهید:هاون که زد، ما می گوییم چَرَه. گلوله که منفجر می شود، در بیابان منتشر می شود و هر طرف می ریزد...
**: منظورتان ترکش است.
عموی شهید:ترکش خوردیم از اینجا (ساق پا) به اندازه همین قدر(بیشتر از یک کف دست).
مادر شهید:خیلی جای زخمش بزرگ است.
**: کجا پایتان را مداوا کردند؟
عموی شهید:در بیمارستان مشهد.
**: در یکی از همین دفعاتی که با سپاه می رفتید افغانستان این اتفاق افتاد؟
عموی شهید:بله. یک جایی رفتیم، دولت افغانستان با شوروی همکار بودند دیگر. فقط مردم بودند که با اینها می جنگید. آنجا ترکش خوردم؛ یک مدتی هم مشهد ماندم.
**: در این زمان هنوز شما ازدواج نکرده بودید؟ چه زمانی ازدواج کردید؟
عموی شهید:من خیلی زود ازدواج کردم؛ سال ۵۳ ازدواج کردم.
**: آن زمان که پدر و مادرتان را آوردید، همسرتان را هم آوردید؟
عموی شهید:بله. بچه اول ما در ایران به دنیا آمد. وقتی که به اردوگاه زاهدان وارد شدیم، همان شبش به دنیا آمد.
**: چند فرزند دارید؟ اسمهایشان را می فرمایید.
عموی شهید:من خودم ۷ تا فرزند دارم، حاج خانم هم ۷ فرزند دارد.
**: در حقیقت شما یک بار ازدواج کردید و ۷ فرزند دارید. حاج خانم (مادر شهید) هم از همسر قبلیشان (پدر شهید) ۷ فرزند دارد. بعدها شما دو بزرگوار با هم ازدواج کردید...
مادر شهید:بله؛ ۷ تا فرزندش با خانوم اولش در مشهد هستند و آنجا زندگی میکنند.
عموی شهید:خانمم با ۷ تا فرزندم در مشهد زندگی می کنند؛ هنوز هم هستند. من با حاج خانم اینجا زندگی می کنیم. ایشان خانم دوم من است.
**: از آن خانمتان که جدا نشدید؟
عموی شهید:چرا، جدا شدم!
**: بچهها هم آنجا هستند؟
عموی شهید:یک دخترم اصفهان است، باقیشان در مشهد هستند.
**: چه سالی با حاج خانم (مادر شهید) ازدواج کردید؟
عموی شهید:سال ۹۳.
**: پس شما فرزندانتان را داشتید که با حاج آقا ازدواج کردید؟
مادر شهید:بله.
عموی شهید:ایشان هم ۵ تا پسر داشت و ۲ تا دختر.
**: پس شما اسم بچهها را بگویید که می شوند خواهر و برادرهای شهید.
مادر شهید:سید علی امیری، سید جعفر امیری (شهید)، سید اسماعیل امیری، سید ابراهیم امیری، سید محمد پسر کوچکم است و فاطمه سادات.
*میثم رشیدی مهرآبادی